امید جانم ز سفر بازآمد
شکر دهانم ز سفر بازآمد
عزیز آن که بی خبر
به ناگهان رود سفر
چو ندارد دیگر دلبندی
به لبش ننشیند لبخندی
چو غنچهی سپیده دم
شکفته شد لبم ز هم
که شنیدم یارم بازآمد
ز سفر غمخوارم بازآمد
همچنان که عاقبت
پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من
چنان مه نو آمد از سفر
من هم، پس از آن دوری
بعد از غم مهجوری
یک شاخهی گل بردم به برش
دیدم که نگار من
سرخوش ز کنار من
بگذشت و به بر، یار دگرش
وای، از آن گلی که دست من بود
خموش و یک جهان سخن بود
گل که شهره شد به بیوفایی
ز دیدن چنین جدایی
ز غصه پاره پیرهن بود